بوسه نخستین


بوی خاكی است پیش‌درآمدِ باران
نافه یاسی است در دلِ كوچه
بادبادكِ بادبرده كودكی
بوسه نخستین در دهلیزِ تاریك.
هنگامه سه‌تار است افسانه عشق
آوای سیاوش‌، اعماقِ خون.
میهن، رویایی بس‌ دور
میهن، وسوسه‌ای پیوسته در رگها.
به زنجیر پهلوانی نیست
با چشمانِ میل كشیده، خیره به آسمانِ دخمه
میهن سلاخی آخرین است
باكرِگانِ اعدامی را.
چهچه قفس‌ نیست
نعره نخستینِ نوزاد است در بندِ زنان.
پَرپَرِ مسلسل نیست ازكبوترخانِ همسایه
میهن شاید
شاید آخرین تپشهای اطلسی باشد
به موسمِ چكمه.
میهن كابوسی بس‌ زنده‌است
میهن وسوسه‌ای پیوسته دررگها ست
پیوسته در رگها.


پاییز 89

بندِ كفش


بر جاده ابریشم
لوله‌های نفت میرود.
از جاده ابریشم
كاروانِ تانك می‌آید.
كسی را از بندِ كفشش‌ نیاویخته‌اند.


25/10/93

در تمام طول شب

در تمامِ طولِ شب
خانه، می‌لرزید.
در تمامِ طولِ شب
های های گریه، خاموش‌ بود.
در تمامِ طولِ شب
بادِ خیره‌سر، خیره ماند.
زانی حرامیانش‌ را به راه انداخته‌بود.
زانی قتلهایش‌ را می‌شمرد.
گورها
معلق
بودند.
زانی نفرین شده‌بود
حرامیان در كویها دعاخوانان آیینه شكستند
گورها
همچنان معلق
ماندند.
نفرینی ناخنهایش‌ را می‌جوید
حرامیانش‌ رسوا بودند.
تمامِ دستِ چپش‌ را
نفرینی جویده بود.
در تمامِ طولِ شب 
گورها
معلق خواهند ماند.

زمستان 99

پروین

تا در انگشتانِ پایش‌ بچرخد
و در مچهایش‌ بپیچد
بر ساقهایش‌ پا گذارد
زانوانش‌ بوسه
و بررانهایش
گونه بساید
قفل را هم
لبی، پیشانی و دعایی.
در لگنش‌ بلغزد، دوری
و بر پهنه شكم بدرخشد، لختی
تا به نافش‌ غروب‌كند
ماه،
كه درمانده باشد
آبراهه آن پستانهای بر همغلتیده را
شیبِ گردنِ در شكیبِ خمیده
و حسرتِ آن لبهای بر همنانهاده را
كه یكی دیگری را می‌طلبد
و آن یك او را
به سایه خویش‌ وانهده.

پروین را خواب برده
و خوابِ مرا آن خطوطِ برنده
نگاه مانده
در آن سطوحِ لغزنده.
سیماب‌بانِ سمین
در خوابها خوشه دیده
تا كی طلوع كند باز
از چاهِ نافش
آن نخشبی دوباره.


14/2/2000

از دفتر «نافۀ بیقراری» ا- ماهان، 2003 نشر البرز

شمعدانیها میشکنند

باد اومد تو گلدونا
شمدونی افتاد و شیكس‌.
همین
خبرش‌ اومد، تموم.
خبرا غصه شدن
رازِ سربسّه شدن
اینجا اونجا پیچیدن
یه جایی قصه شدن:
روزی بود روزگاری
عالمی درد، كو درمونی
اما، یكی بود دردش‌ دوا بود
نازك و مهربون و بی‌ادعا بود
تنش‌ سبز دلش‌ سبز
شجرش‌ می‌رسید به خودِ نورا
مثلِ حقیقت سرخ بود
مثلِ آفتاب بی‌ریا
پشت و رو، می‌شد برگاشو خوند
مثِ كتاب، می‌شد بهش‌ قسم خورد
با این همه خاكی بود
حتا اگه از عالم باقی بود

آخه وختی می‌شكس
تنش‌ به خاك می‌نشس
یه چیكه آب اگه می‌رسید!
خورشید خانومو تو خواب می‌دید
باز می‌شكفت روشن می‌شد
آتیش‌ بازی سر می‌گرف
بسكه سرِ نترسی داش‌.
مردما عاشقش‌ بودن
بعضییا كشته و والهِش‌ بودن
می‌ذاشتنش‌ توی اتاق، تو پنجره
روی میز، تو گلخونه
كیایی داش‌ بیایی داش‌،
صفاها داش‌.
عدلِ زمسّون
تو دالون یا تو اتاق
مثلِ معرفت روشن بود
مثلِ حادثه بیدار.
برا همین
گلدوناش‌ شیكس
نه یكی نه دوتا

چندین و چندونش‌ شیكس‌.
می‌گن باد افتاده تو گلدونا
چرا فقط شمدونیا؟
اونم یكی یكی تا به تا
چرا خاك دل‌نگرون؟
سایه‌ها پرِ گمون؟
آجرا چرا لرزون؟
چرا این همه چرا؟
برا چن تا شمدونی بی ادعا؟
وای عطرِ برگاش‌ تو هواس‌
انگاری لِه شده‌باشن
غرورِ رنگاش‌ تو دلاس
انگاری خون شده‌باشن.
اما گلدونای شمدونی
دونه به دونه می‌شكنن
راسی چرا؟
گلدونای شمدونی
دونه به دونه می‌شكنن؟

اكتبر 98
از دفتر شعر شمعداتنیها میشکنند

محاق


جنازه ماه را
پاسدارانِ سلاخ‌خانه هر نیمه‌شب
از دره پس‌كوچه‌های خاك و لجن
در تابوتِ زنگ‌زده آهنی می‌برند.
صفِ تیرهای چراغ‌برق
پاورچین از كنار شب می‌گذرد.

محاق
یگانه مفهومِ روشنِ زمان است
وتابوتِ روان
شمارشگرِ بی‌شائبه آن.
از اوراقِ فراموشِ ماه
گورهای بی‌شمارِ گورستانِ بی‌نشان
هریك ورقی به كف دارد.
خونِ ماه چه رنگ است؟
در قتل‌عامِ رنگ
سیاه جامه ناگزیرِ جهان است.
تنها سلاخ‌خانه می‌درخشد.
خون ماه چه رنگ است؟

شب بود
و ماه
در تابوتِ حلبی
بر دوشِ شبداران می‌رفت.
تنها قدمِ لنگِ تیرهای چراغ‌برق
باكورسوی سوگوار
بدرقه بی‌آوازِ جنازه بود.

ژوئیه 90