ــ ما گناهِ توایم. خداوند گفت
ــ ما سور‌و‌ساتِ توایم!
گُلِ سوری نسروده‌بود

عابدی بود، هیچش‌ به دست
ذِكرمی‌گفت از برای ذَكر
دردِ حوری و توبا:
ــ اصلا خراباتِ توایم بارالها!

كودكان جمع‌كردند، خداوند شیمیایی بود
ــ نمی‌خواهم بمیرم! گُلِ سوری می‌گریست
تابو .‌.‌. تابوتها گُلدانند، خداوند نمی‌شكست
گازی بنامِ سارین
گازی بنامِ خردل
دلت آباد، چه مرامِ بانمكی
تابوتها گهواره‌اند، توپها لالایی، تفنگها قلقلی
ــ نمی‌خواهم بمیرم!
كودكان جمع‌كردند
جانِ عابد مور داشت
ــ پای سور كیست؟ خداوند بازیش‌ می‌آمد
گُلِ سوری، گُلِ سوری، گُلِ سور

نبظم را می‌گیرم
ما را نگه‌دار ای خاك پرتپش‌!


1/9/2013

اخترکِ شاعر


امروز نُه آوریل
 شازده کوچولو هفتاد ساله شده
تقدیم به او و دوستدارانش

اختركِ چندم؟
آنتوان ننوشته
اما كوچكتر بود از تلسكوپی كه
زیرِ پایه‌هاش‌ تنها ساكنِ اخترك خفته.

ــ وای یه اخترشناسِ دیگه!
شازده‌كوچولو با خودش‌ گفت
ــ سلام!
هی با توام! چیكار میكنی اون زیر؟ سلام!
خوابی؟ چش‌بسته چیزمی‌نویسی؟
هراسان، صاحبخانه از جا پرید
یكراست پشتِ تلسكوپش‌ رفت
نشانه به مهمان
كه در آن روشنای نرمِ صبحگاهی
به شاهزاده‌ای خُردسال می‌مانست
از نگاره‌ای قدیمی برخاسته­باشد
ــ تویی آن پیكِ خوبی
كه منت چشم به راهم
سالها
تو آن مرغِ بامِ ملكوتی كه گفته‌اند روزی
با خروشِ خورشید می‌نشینی
بر اختركِ تنهایی من
تو همان .‌.‌.
ــ نه ببخشین بنظرم اشتبا گرفتین. من چیزه .‌.‌. فقط  اومدم سیاحت. آخه تو اختركِ من
فقط یه گُل بود كه .‌.‌.
ــ آه می‌دانم، گُلی كه لطافتِ روحِ ترا تاب‌نیاورد
ــ نُچ .‌.‌. نه .‌.‌. آخه تخصیرِ خودمم بود
ــ نه دوستِ من! در این جهانِ بیكران
فقط یك مقصر است و بس‌!
ــ ها‌.‌.‌.‌ن؟ اون كی می‌تونه باشه؟
ــ برخی خداش‌ نامند
بعضی شیطان
گه سرنوشت گویند
یا بخت خوانندش
به دیاری میكرب
جایی جن
ــ چه بامزه. تا حالا چن تا جواب برا یه سؤال نگرفته بودم. راسْی، چطوری داشتی تو خواب
چیز مینوشتی؟
ــ خواب كجا بوده؟ آخه من شاعرم، كسب و كارم رؤیا.
ــ شاعر؟ پس‌ این چی‌چیه؟
ــ ابزارِ نظارۀ جهان.
ــ چی؟ منم داشتی الآن نظاره می‌كردی؟
ــ همه‌چیز رو. جهان اشیاء پدیده ضدپدیده زمان مكان ضدِزمان موجودات انسان
هست‌ونیست خلاصه
حتا خالی رو میشه با این دید
سكوت رو شنید، دل رو چرید.
ــ پس‌ بذار باهاش‌ گُلم رو ببینم.
ــ بیا!
گُلِ من، آه گُلِ من
همه زیبایی كهكشان
در دلِ یك گُل آب‌شده
گُلِ آن عطر تویی، زنگِ بهاران
آبروی سُرخ تویی
بر خونِ روزگاران
در این جهانِ دودوزه
تویی صنما یگانه
ــ پس‌ خودپسندیش‌ چی؟ خارهاش‌؟
ــ دوست می‌دارم
خارهایت را گُلِ من
كه دستانِ تواند
نگهباننند، حریمِ زیبایی تو را
و آزمونند، حقیقتِ عاشق را
می ستایم ترا
غرورِ ترا و زیبایی ترا
و آگاهی ترا، و آگاهی به زیبایی ترا!
ــ غرور؟ آگاهی؟
ــ آره عزیزم، اون زیبایی كه خبر از زیبایی خودش‌ نداشته باشه، مثه یه تیكه مرمر سرد
و زینتیه. این غروره كه به زیبایی هیجان میده. وانگهی از خاری بترس‌ كه در دل نشیند!
ــ خاری كه در دل نشیند؟
ــ خارِ هجران. تلختر از خنجرِ خیانت.
اشكِ شازده‌كوچولو را تا آنروز كسی ندیده بود.
ــ ببخشین اینهمه خ تو یه جمله بدجوری به كامم خلید.
ــ از فنونِ بلاغت، كه خدایان برانگیخته به حسادت. كامل‌كنندۀ معنی، برانگیزنده، گاه
سخت لازم.
ــ آره و سختی لازمها .‌.‌. راسْی تو كه قلم كاغذ دمِ دسْته، وردار برام یه برْه بكش‌.
ــ نقاش‌ نیستم، من نقشِ عالمم.
ــ خُب پس‌ كشیدنِ یه برْه هیچ كاری نباس‌ برات داشته‌باشه.
ــ در اختركِ متروكِ من
برْه‌ای هست با چشمانِ قهوه‌ای
در سكوتِ یک سیارْه
آوای این برْه
ناقوسِ زندگی‌ست
در غروبهای اختركِ من
نگاهش‌ خیابانی صمیمی
با عطرِ قهوه
ــ چه بامزه! اما اگه برْه‌ت بلندشه گُلم رو بخوره چی؟ یه پوزه‌بند براش‌ جور‌كن خواهش‌میكنم!
ــ برْۀ اختركِ من
عطرِ گُلِ سرخ را
نمی‌دهد به صد سبزه‌زارِ خُرم.
ــ جانمی حالا درست شد. اما سبزه‌زار کجا اخترک فسقلی من کجا! دلت خوشه ها! داره دیرمیشه، ‍
من دیگه باید برم. ممنون از برْه.
ــ مشتاقِ دیدارِ دوباره.

15/3/2010


با آرزوی سالی نو



زنگ‌می‌زدند
حوصله اصلا نداشتم
با این برفِ سوزان
این سوزِ دیرپای‌.‌.‌.
و این هیجانِ عید؟

رفتم اما بازكردم عاقبت
آخ مگر تو به دیدارم آیی ای عشق
دستی به دلِ ما بكشی بگویی
ــ برخیز ای تبعیدی كهنه
این عیدی تو
خودم چیدم
باغِ شاهزاده ماهان
غوغای این بیدمشكها
سر بود از ستاره‌ها و گنجشكها

بنشینی با ما
شرحی از یار بگویی و دیار
دیوهاش‌ چون به تطاول؟
اهریمنش‌ چگونه در چپاول؟
دریغا چنین است ویران
معشوقه اسیر، ایران
كنامِ گرگ و روباه
بر كه افتاد نسلِ شیران

آری ایرانِ ما
همان شاهدختِ زمان
تاجِ آ
بر آغازِ تاریخ
و تو یاری ای عشق
و تو آری ای عشق
دورِ چرخ از واگشت
دوران دیگر
نوروز تاریخ را
فصلِ نو نویسد
متنی دیگر
از آ تا ی
آزادی
آ .‌.‌. زا .‌.‌. دی

26/2/2013




پناه بر آینه چه دردی
و چه‌كنم با این پزشكانِ درمانده
و این سوسكهای ساكت
در شیشه كپسول لییییییز
مثلِ خودشان می‌خورم
سراغشان كه می‌روم

چه‌می‌كند با جمجمه
این لوله اسلحه
مگسك می‌زند و نمی‌كُشد
می‌نشیند و برنمی‌خیزد
كه شیرینی تو!
منی
زایاترم از زنی
خیره به ماه
بی لباسی پلنگی
لخت‌تر از آینه‌ها
پناه بر مهتاب
جیمت را جمع‌كن جهان
نونت را می‌خواهم
دگمه‌اش‌ را مكیده‌ام گشوده‌ام
بارها، هزارها
تیله‌هات را عشق است
به كدام جو بفروشم آن جهان را؟
پناه بر دستانت
كه می‌لرزاند خنده‌هایم خدایان را

دكتر شاخكهایش‌ شكسته
مانده حیرانِ من
رعد می‌زند در كاسه چشمانم
پناه بر واژگان
برق را باید بجوم

9/10/2012

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشمش. حافظ

یک عکس، یک شعر



گریان
سر بر شانۀ جلاد گذاشته
سری كه او در حلقه دار خواهدگذاشت
ــ جرثقیل، یا علی!
چند حرف از واژۀ عدالت افتاده
خیلی ثقیل بوده

میلیونها
سر روی شانه جلاد می‌گذارند
چه رفتارِ غریبی
ترس‌ یا طمع؟
چه رفتارِ آشنایی
اجماعِ جماعت بر عجایب است گاه:
ما را براهِ خویش‌ هدایت‌نما!

سر بر شانه جلاد می‌گریند
در جلدِ ایشان فروخواهدرفت
عاقبت جلد و جلاد یکی

‌«دست در برابرِ دست
چشم در برابرِ چشم
دندان در برابرِ دندان
سر در برابرِ پول‌»
یكی از خدایان گفته!
بنیانی سنگین است عدل
جرثقیل خبرمی‌كنند
خداوند شانه‌اش‌ را می‌دزدد

و سبكند خدایان
در مقامِ عدالت

21/1/2013
ا- ماهان